غمی غمناک |
شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. |
عشق نابود کننده زمان است و زمان نابود کننده عشق
تنها تر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در اب های سبز تابستان
ارام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غم های پاییزی
در سایه ایخود را رها کر دم
در سایه بی اعتبار عشق
در سایه فرار خوشبختی
در سایه ناپایداری ها ......(فرخزاد)
شعر ای خدای افسونگر تو مرا تسکین ده.
اه شب های من چه تاریک است
وقشنگ ترین ستاره من خاموش
صدای هق هق گریه درونم را می شکند
و چه ناپیدا
کاش تو را نمی دیدم
شاید همان به که اسای سفیدی داشتم
زیبایی باطنت را چه کنم
صدای دلنوازت را چه کنم
روح قشنگت را چه کنم
کاش ساده نگر بودم تا ساده عاشق می شدم
کاش بازیگر بودم تا به بازی عاشق می شدم
کاش هوسران بودم تا به مستی عاشق می شدم
حتما نا بینایان هم عاشق می شوند.